loading...

مهم نیست

آینه حقیقت

بازدید : 1
پنجشنبه 22 اسفند 1403 زمان : 2:51
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

مهم نیست

در زمان‌های قدیم ، چرخه‌‌‌ای از باور‌های پوسیده متولد شد.
باورهایی که نسل به نسل، بی‌وقفه، بدون رحم، بدون مکث، منتقل شدند.

حلقه‌ای که هیچ‌کس جرأت نکرد آن را بشکند.
پسری که روزی در زخم‌های خود می‌سوخت، همان زخم‌ها را به فرزندش هدیه داد.
و زنی که در کودکی از دنیا چیزی جز رنج نیاموخته بود، همان را برای دخترش خواست.

فرزند اولبه دنیا آمد.
فرزند اولهمیشه اولین قربانی است.

1.پدرم مرا مثل دشمنانش می‌زد. مشت‌هایش را به تنم می‌کوبید. پس من هم این سنت را ادامه می‌دهم. پسرم باید یاد بگیرد که درد یعنی چه.
2.فرزندانم را به خانه‌ی بخت می‌فرستم، حتی اگر هنوز کودک باشند. دوست من، فلانی، پسری دارد. پس دخترم، سهم اوست.
3.تحصیل؟ رویاهای بیهوده‌ای که حق ندارند در این خانه جا باز کنند. باید کار کند. باید سختی بکشد. باید یاد بگیرد که اعتراض یعنی درد، یعنی عواقب سنگین.
4.اگر در زندگی‌ام خوشحال نباشم، اگر دنیا به من رحم نکرده باشد، کودک من تاوانش را خواهد داد. به هر طریقی که من بخواهم.

و هیچ‌کس این زنجیره را متوقف نکرد.
تا تو آمدی.

اما تو خوش‌شانس نبودی.
تو وارث تمام این زخم‌ها شدی.
زخم‌هایی که روی بدن قابل دیدن نبودند، اما ذره‌ذره روحت را سوراخ کردند.
تو آن کودکی بودی که شب‌ها از ترس، از تنهایی، از کابوس‌ها، در تاریکی مچاله می‌شد.
خانه، میدان جنگی همیشگی بود.
پدری که هیچ‌وقت گوش نمی‌داد، مادری که همیشه گریه می‌کرد.
پناه بردن فایده‌ای نداشت، فریاد زدن نتیجه‌ای نداشت. فقط باید نگاه می‌کردی. فقط باید سکوت می‌کردی.

مدال افتخار؟ باید به تو داده می‌شد.
چون یاد گرفتی که چگونه درد را درون خودت دفن کنی.
چگونه سکوت را، چگونه هیچ‌کس را در دنیای درونت شریک نکنی.

اما بهایش چه بود؟

آن شب‌هایی که از شدت وحشت، جای خود را خیس می‌کردی.
آن سقف در حال فرو ریختن که هیچ‌کس اهمیت نمی‌داد.
آن مادر خسته‌ای که شب‌ها در تنهایی‌اش گریه می‌کرد.
آن تنبیه‌هایی که اگر جرات اعتراض داشتی، در انتظار تو بودند.

تو فرزند اولبودی.
کسی که مجبور بود رنج بکشد.
کسی که باید تمام این زهرها را قورت می‌داد، تا نسل بعدی سالم بماند.
کسی که باید به تماشای نابودی خود می‌نشست.

و بعد، وقتی دیگر چیزی از تو باقی نمانده بود، تازه خانواده‌ات به خودشان آمدند.
«ما اشتباه کردیم.»
ولی آن لحظه، خیلی دیر بود.

دیر ، چون تو دیگر نبودی.
دیر، چون تمام دردهایت را بلعیده بودی.
دیر، چون آن زخم‌های کهنه، هیچ‌وقت التیام پیدا نکردند.

باید افتخار کنم؟

افتخار کنم که دلیل خنده‌های خواهر یا برادرم، دردهای من بود؟
افتخار کنم که نابود شدم، تا آن‌ها سالم بمانند؟
آن‌ها می‌خندند، بازی می‌کنند، و تو دیگر حتی یادت نمی‌آید که آخرین بار کی خندیدی.

پس، تو از شلوغی فرار می‌کنی.
با هیچ‌کس حرف نمی‌زنی.
کم‌کم، تو تبدیل به سایه‌ای از خودت می‌شوی.
و این‌گونه، یک درون‌گرا متولد می‌شود.

یکی که دیگر جایی در میان آدم‌ها ندارد.
یکی که فقط با قلمش حرف می‌زند.
یکی که در سکوت، به همه چیز پایان می‌دهد.

فرزند دوم، سوم، چهارم… به دنیا آمدند.

1.پدرم همیشه با من با مهربانی رفتار می‌کرد و من هم این رفتار را با پسرم ادامه می‌دهم.
2.فرزندانم را در سن مناسب و با درک و آگاهی کامل راهی زندگی مشترک می‌کنم. من با فلانی دوست هستم، اما تصمیم ازدواج فرزندم را به خودش واگذار می‌کنم.
3.فرزندم را تشویق می‌کنم که به تحصیل ادامه دهد و آینده‌ای روشن برای خود بسازد. او حق دارد در مورد مسیر زندگی‌اش نظر بدهد.
4.اگر روزی حال خوبی نداشته باشم، تلاش می‌کنم احساسات منفی را کنترل کنم و اجازه ندهم که فرزندم تحت تأثیر قرار بگیرد.

و کاش تمام اینها کافی بود.

کاش تمام این‌ها، تنها مشکلاتی بود که می‌توانستی بشماری.
اما این‌ها تنها بخشی از آن بودند.
باقی را حتی نمی‌توان در کلمات گنجاند.

این حقیقت است. چون زندگی شده است.

با غم زیاد
فرزند اول.

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : 2
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 37
  • بازدید کننده امروز : 38
  • باردید دیروز : 1
  • بازدید کننده دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 39
  • بازدید ماه : 39
  • بازدید سال : 39
  • بازدید کلی : 39
  • کدهای اختصاصی