بدترین درد انسانها چیست؟ با توجه به اینکه ما درد و رنجهای زیادی را تجربه میکنیم، بسیاری از ما حتی با نزدیکترین افراد زندگیمان آنها را به اشتراک نگذاشتهایم. این همان هدف من است؛ هدفی که سؤالی ایجاد میکند: چرا؟ و راهحل چیست؟ به آن هم خواهیم رسید.
دوست داشتم این نوشتهها را روی کاغذهای باطله بنویسم، نه درون یک دفتر نو. نمیدانم چرا، اما حس خوبی به من میدهد، انگار این کاغذهای بیارزش وسیلهای برای بیرون ریختن کلماتی هستند که در دل حبس شدهاند؛ پر از غم، اندوه و حسرتهایی که تا آخر عمر با ما میمانند. مثل لحظهای که بغضت در حضور کسی که دوستش داری میشکند، یا جایی که از تنهایی اشک میریزی، بدون آنکه کسی شاهد باشد.
اما بدترین درد انسان چیست؟ از دست دادن عزیزان؟ دوری از آنها؟ حسرت دائمینرسیدن به چیزی که میخواستیم؟ یا چیزی عمیقتر: تحقیر شدن؟
در تاریخ که جستجو کنیم، میبینیم که بسیاری از افراد در فقر و محرومیت بزرگ شدهاند، تحقیر شدهاند، اما همین تحقیر جرقهای برای تغییر در آنها بوده است. از فقر به موفقیت رسیدهاند، از هیچ به همهچیز. اما چرا گاهی انسان تحقیر را میپذیرد و بدون هیچ مقاومتی به زندگی نهچندان خوب خود ادامه میدهد؟ چه نیرویی باعث میشود که فردی با شکستن غرورش کنار بیاید، بدون اینکه تلاش کند آن را تغییر دهد؟
این از نظر من دردی بزرگ است. دردی که هرگز نباید پذیرفت. اما چیزی مانع تغییر آن میشود. شاید این مانع همان دلبستگیها و حسرتهای طولانی باشد، یا ترس از دست دادن چیزهایی که بهدست آوردهایم. دانستن اینکه باید تغییری ایجاد شود، خوب است، اما کافی نیست. نمیدانم این نوشتهها به من کمکی خواهند کرد یا نه، اما باید تلاش کنم. برخی میگویند نوشتن کمک میکند، اما از نظر من نوشتن فقط آرامش میبخشد، نه اینکه مشکل را حل کند.
بارها در شبهای طولانی فکر کردهام، به چیزهایی که اشکم را درآوردهاند. به خانوادهام، به مادرم که موهایش سفید شده، در حالی که من هنوز درگیر مسائل روحی و روانی خودم هستم. او تا کی باید حامیما باشد؟ مگر زندگی او باید اینگونه باشد؟ یا به دیگر اعضای خانوادهام فکر میکنم و به پشیمانیهایی که هرگز جبران نمیشوند. چرا زمانی که کودکی را سپری میکردند، از آنها حمایت نکردم؟ چرا با رفتارم آنها را آزردم؟ چرا در تکالیف مدرسه کمکشان نکردم؟ هر جملهای که مینویسم پر از درد است. گذشتهای که مثل عروسک خیمهشببازی مرا کنترل میکند. پر از حسرتهایی که دیگر راهی برای جبرانشان نیست. وقت من تمام شده و حالا فقط یک مهرهی سوخته در خانوادهام هستم، یک فرد اضافی که راه گریزی ندارد.
سالها در زندگیام دنبال مقصر میگشتم و اغلب پدرم را سرزنش میکردم. میگویند هرچه سن بالاتر میرود، متوجه چیزهایی میشوی که در نوجوانی به آنها اعتقادی نداشتی. این تغییر در تمام ابعاد زندگی دیده میشود. زمانی فکر میکردم که پدرم دلیل تمام مشکلات من است، زیرا او خانوادهی نهچندان خوشحال و خوشبخت ما را از هم پاشید. او مرا در سنی تنها گذاشت که حضورش حیاتی بود، مثل نفس کشیدن برای یک موجود زنده. اما آیا تا به حال به گذشتهی خودش فکر کرده بودم؟ به دردهایی که پشت سر گذاشته بود؟
یکی از بزرگترین دردهای انسان، ناآگاهی است. اینکه تو ندانی چه گذشتهای بر دیگران گذشته و آنها را قضاوت کنی. اینکه نتوانی از کسی بپرسی چرا چنین شد. پدرم هنوز زنده است، اما چرا نمیتوانم با او دربارهی این مسائل صحبت کنم؟ اسم این ناتوانی چیست؟ ترس؟ مسلماً از او نمیترسم، اما چیزی در درونم مانع این گفتگو میشود و این موضوع مرا عذاب میدهد. سؤالاتی دارم که بیپاسخ ماندهاند.
هنگام مرگ، نوشتههایت با اشک خوانده میشود، اما تا زمانی که زندهای، هیچ ارزشی ندارد.
چه کسی حاضر است درون مرا درک کند؟ اصلاً چه اهمیتی دارد؟ هیچ.
گذشته بزرگترین معلم است، اما معلمیسختگیر که نمیتوانی به او اعتراض کنی.
پر از حسرت، درد و خاطرات تلخ است که هرگز فراموش نمیشوند. بارها سعی کردم گذشته را کنار بگذارم، اما نتوانستم. من کارهای ناتمامیدارم که باید به سرانجام برسانم. کسانی که مرا میشناسند، میپرسند: "پس چه زمانی؟" زمانی که قدرت پیدا کنم. زمانی که دیگر در برابر سرنوشت، ضعیف و شکستخورده نباشم.
گاهی فکر میکنم دیگران چگونه این حرفهای مرا درک میکنند؟ شاید مسائل فیزیکی را در نظر بگیرند، اما مشکل اصلی من این نیست. حتی از قضاوت شدن هم نمیترسم. من میخواهم خودم را ثابت کنم. اما آیا روزی که به این نقطه برسم، پشت میلههای زندان نخواهم بود؟ وجه تاریک من چیزی است که هیچکس نمیتواند تصور کند.